pendik escort
ataşehir escort
Restbet
Restbet üye ol
Restbet giriş
Restbet kayıt
Restbet canlı bahis
Restbet yeni adresi
|
|||
درباره پرونده |
طراح و برنامهنویس: امیر فکرآزاد [ایمیل]
طراح لوگو: رضا عابدینی [سایت] [ایمیل]
نویسندگان:
طراح لوگو: رضا عابدینی [سایت] [ایمیل]
نویسندگان:
- امیرحسین هاشمی [ایمیل]
- حامد اوصانلوی [ایمیل]
- معین فرّخی [ایمیل]
- حمیدرضا رفعتنژاد [ایمیل]
- طوفان موسوی [ایمیل]
- کوشا خدابندهلو [ایمیل]
- آیین نوروزی [ایمیل]
- مصطفی اوصانلوی [ایمیل]
- ميعاد.ب [ایمیل]
- اديب فروتن [ایمیل]
- محدثه [ایمیل]
- آریا بخششی [ایمیل]
- آرش آرین [ایمیل]
- آریا باقر [ایمیل]
- محمّد میرزاعلی [ایمیل]
- سپینود ناجیان [ایمیل]
- علیرضا زارعی [ایمیل]
- علی حسینی [ایمیل]
- الف.میم [ایمیل]
- علیرضا صمدی [ایمیل]
- محمد میرزایی [ایمیل]
- شایان جاهد [ایمیل]
- اشکان خیلنژاد [ایمیل]
- زهرا غمناک [ایمیل]
- مجید منتظر مهدی [ایمیل]
- فرانک ادواردز [ایمیل]
- کسری ایزدفر [ایمیل]
- هادی نگارش [ایمیل]
- مریم آرطور [ایمیل]
- علی فرشچی [ایمیل]
- مهمان [ایمیل]
- پرورسیوس [ایمیل]
- شایان دادبین [ایمیل]
- حسین فلاح [ایمیل]
- neutrino [ایمیل]
|
|||
previously on lost ![]() |
محدثه |
میگویند اگر میخواهید دیگران نتوانند خوب بشناسندتان و تحلیلتان کنند، از دو چیز زیاد حرف نزنید: گذشتهتان، و رویاهایتان. فروید هم همین اعتقاد را داشت بهگمانم، همه خواندهایم و میدانیم که آن مرحوم برای تحلیل ناخودآگاه بیمارانش و آشکارکردن بخش پنهان کوه یخ، با آنها از گذشتهشان و خوابهایشان حرف میزد.
نه اینکه قصهی «افراد گرفتار در جزیره که برای نجاتشان تلاش میکنند» از ابتدا جذاب نبود، ولی زمانی تبدیل به روایتی استثنایی و بینظیر شد که خیلی زود، فهمیدیم «لاست» هم دقیقن از همین دو عنصر، اولی بیشتر و دومی کمتر، برای معرفی شخصیتهایش استفاده میکند. از قسمت سوم به بعد، عملن نیمی از زمان به این اختصاص داشت که بفهمیم بر هریک از شخصیتهای محبوب، نیمهمحبوب و غیرمحبوبمان چه گذشته و رفتارهای فعلیشان را کدام بخش از پیشینهشان توجیه میکند. داستان گذشتهی هر فرد، از جذابترین بخشهای لاست بود، خصوصن که خست همیشهگی نویسندهها، خیلی از این زیرداستانها را به داستانی مستقل و پرکشش تبدیل میکرد. از قسمت دوم میدانستیم کیت مجرمی فراریست، ولی مدتها طول کشید که بفهمیم چرا. و طول کشید که بفهمیم سعید دوستداشتنیمان طی چه پروسهای شکنجهگر شده، ازدواج عاشقانهی جک چرا شکست خورده، جین چرا جنایتکار بوده، و از همه کشندهتر اینکه لاک چرا فلج شده. فلاشبکها سؤال کلیتری را نیز به ازای تکتک افراد جواب میدادند؛ اینکه چگونه انتهای کار هرکدامشان به پرواز ۸۱۵ ختم شده. ولی این تمام ماجرا نبود. بخش هیجانانگیز داستانها، کشش لازم را فراهم میکرد که با صبوری به تماشای لحظههای رنج و شادی و حسرت و پریشانی و پشیمانیهایشان بنشینیم، خودمان را در بخشهای مختلف زندگیشان پیدا کنیم، و به نویسندگانی که آینهای در مقابلمان گذاشتهاند و بخشهای مختلف شخصیتمان را نشانمان میدهد، روز به روز بیشتر احترام بگذاریم.
برای من، چند خط کلی که در داستان اکثر افراد وجود داشت بسیار جذاب بود؛ یکی بحران «پدر و مادر»، یکی «عذاب وجدان»، و از همه مهمتر «تکرار همیشهگی و اجتنابناپذیر آنچه از آن فرار میکنیم». در زندگی واقعی، دیگر عادت کرده بودم به دیدن افرادی که پدر برایشان الگوی زندگی، قهرمان بلامنازع و موجودی بینقص و همهچیزتمام است و آرمانشان این است که تا حد ممکن به او شبیه شوند. عادت کرده بودم به دیدن افرادی که مادرشان برایشان تجلی خوبی و پاکی مطلق بود. عادت کرده بودم به دیدن افرادی که انگار موفقیتهای پیدرپی و انتخابهای درست و رفتارهای قابل دفاعشان در تمام عمر، چنان گذشتهی پروپیمانی برایشان ساخته که مثل یک دیوار بتنی به آن تکیه دادهاند و هیچوقت پیش نمیآید که برگردند به عقب نگاه کنند، حسرت چیزی را بخورند یا سوژهای برای عذاب وجدانی پیدا کنند که روحشان را آزار دهد. عادت کرده بودم به غیرطبیعی دانستن عذاب وجدان، و لزومن مربوط دانستنش به جنایتی، خیانتی، چیزی غیر قابل بیان و غیر قابل بخشش. و عادت کرده بودم به دیدن افرادی که همهی رفتارها و عادتهایشان را در کنترل صددرصد خودشان میبینند و معتقدند هیچ بخش غیر قابل پیشبینی و غیر قابل کنترلای در وجودشان نیست. ولی لاست، مثل همیشه عادتشکن بود. پر بود از پدرهای مطلقن بد (لاک، کیت، بن). پر بود از پدرهایی که بد نبودند، ولی ضعیف بودند، ناقص بودند، و خلاصه چندان باعث افتخار نبودند (جک، سان، هرلی، کلر، سایر، آرون، والت، شنون، ...) پر بود از مادرهای نهچندان فداکار و از جان گذشته (لاک، کیت، سایر، جین). لاست پر بود از گذشتههای پر رنج و پر حسرت، و آدمهایی که داشتن حداقلهای زندگی دیگران برایشان مثل رویا بود. پر بود از آدمهایی که بابت کارهایی که خیلیها با خونسردی یا حتی افتخار انجامشان میدهند، خروار خروار عذاب وجدان داشتند. جک برای اعترافی که علیه پدرش کرده بود، دزموند برای ترک کردن پنی، سان برای ارتباط خارج از ازدواجش، جین برای تن دادن به تبهکاری بهخاطر رسیدن به عشقاش، سعید برای شکنجههایش، و از همه بیمارگونهتر، مستر اکو... و انگار که آدمها را همین عذابوجدانهای ریز و درشتشان است که انسانتر و دوستداشتنیتر میکند. شاید مستر اکو را برای همین اینقدر دوست داریم، برای جدال کشندهای که تا دم مرگ باخودش داشت، برای اینکه در لحظهی آخر به این نتیجه رسید که I am not sorry for this, I am proud of this. I did not ask for the life that I was given, but it was givennonetheless. I did my best. نتیجهای که بقیهی آدمها با اعتمادبهنفس تمام، بهطور پیشفرض به آن رسیدهاند انگار...
لاست پر بود از لحظات دردناکی که آدمها میفهمیدند بسیاری از رفتارهایشان ریشههای عمیق در وراثت، گذشته و خیلی چیزهای دیگری دارد که در کنترل آنها نیست. کیت پدرش را برای این نکشت که مادرش را آزار میداد، زمانی کشت که فهمید آن موجود کثیف، پدر واقعیاش است و بخشی از وجود او، بدون آنکه خواسته باشد، از آن خمیره تشکیل شده، و درک این موضوع برایش بیش از هر چیز دیگری دردناک بود. سعید هر بار به خودش قول میداد دیگر کسی را شکنجه نکند و هر بار با نهایت شرمندگی مچ خودش را زمانی میگرفت که دوباره این کار را کرده بود. برای چارلی همیشه چیزی بود انگار، که وسوسهاش کند، بیارادهاش کند، و به او یادآوری کند که موجود ضعیف و ناتوانیست. لاک برای بهدست آوردن حداقلی از یک پدر، بارها و بارها به چاه افتاد...
لاست، داستان گذشتههاست و عملن زمانی به گذشتهی کسی نمیپردازد که قرار نیست اهمیت و اعتبار زیادی به او بدهد. هرچه قرار است به آدمی نزدیکتر شویم، بیشتر با گذشتهاش آشنا میشویم، و از آن مهمتر، بیشتر آدمی درگیر با گذشته مییابیمش. شاید برای همین است که وقتی چارلی بر همهی ضعفها و ترسهایش غلبه میکند و داوطلبانه به پیشواز مرگ میرود، بیش از هر زمان دیگر به گذشتهاش فکر میکند و نهایتن آن جملات فراموش نشدنی را می گوید:
It's the five best moments of my...sorry excuse for a life. My greatest hits. You know, memories, are all I've got.
بهگمانم لاست را بیش از همه، آنهایی دوست دارند که خاطراتْ ارزندهترین داراییشان است.
نظرات (۵)
نه اینکه قصهی «افراد گرفتار در جزیره که برای نجاتشان تلاش میکنند» از ابتدا جذاب نبود، ولی زمانی تبدیل به روایتی استثنایی و بینظیر شد که خیلی زود، فهمیدیم «لاست» هم دقیقن از همین دو عنصر، اولی بیشتر و دومی کمتر، برای معرفی شخصیتهایش استفاده میکند. از قسمت سوم به بعد، عملن نیمی از زمان به این اختصاص داشت که بفهمیم بر هریک از شخصیتهای محبوب، نیمهمحبوب و غیرمحبوبمان چه گذشته و رفتارهای فعلیشان را کدام بخش از پیشینهشان توجیه میکند. داستان گذشتهی هر فرد، از جذابترین بخشهای لاست بود، خصوصن که خست همیشهگی نویسندهها، خیلی از این زیرداستانها را به داستانی مستقل و پرکشش تبدیل میکرد. از قسمت دوم میدانستیم کیت مجرمی فراریست، ولی مدتها طول کشید که بفهمیم چرا. و طول کشید که بفهمیم سعید دوستداشتنیمان طی چه پروسهای شکنجهگر شده، ازدواج عاشقانهی جک چرا شکست خورده، جین چرا جنایتکار بوده، و از همه کشندهتر اینکه لاک چرا فلج شده. فلاشبکها سؤال کلیتری را نیز به ازای تکتک افراد جواب میدادند؛ اینکه چگونه انتهای کار هرکدامشان به پرواز ۸۱۵ ختم شده. ولی این تمام ماجرا نبود. بخش هیجانانگیز داستانها، کشش لازم را فراهم میکرد که با صبوری به تماشای لحظههای رنج و شادی و حسرت و پریشانی و پشیمانیهایشان بنشینیم، خودمان را در بخشهای مختلف زندگیشان پیدا کنیم، و به نویسندگانی که آینهای در مقابلمان گذاشتهاند و بخشهای مختلف شخصیتمان را نشانمان میدهد، روز به روز بیشتر احترام بگذاریم.
برای من، چند خط کلی که در داستان اکثر افراد وجود داشت بسیار جذاب بود؛ یکی بحران «پدر و مادر»، یکی «عذاب وجدان»، و از همه مهمتر «تکرار همیشهگی و اجتنابناپذیر آنچه از آن فرار میکنیم». در زندگی واقعی، دیگر عادت کرده بودم به دیدن افرادی که پدر برایشان الگوی زندگی، قهرمان بلامنازع و موجودی بینقص و همهچیزتمام است و آرمانشان این است که تا حد ممکن به او شبیه شوند. عادت کرده بودم به دیدن افرادی که مادرشان برایشان تجلی خوبی و پاکی مطلق بود. عادت کرده بودم به دیدن افرادی که انگار موفقیتهای پیدرپی و انتخابهای درست و رفتارهای قابل دفاعشان در تمام عمر، چنان گذشتهی پروپیمانی برایشان ساخته که مثل یک دیوار بتنی به آن تکیه دادهاند و هیچوقت پیش نمیآید که برگردند به عقب نگاه کنند، حسرت چیزی را بخورند یا سوژهای برای عذاب وجدانی پیدا کنند که روحشان را آزار دهد. عادت کرده بودم به غیرطبیعی دانستن عذاب وجدان، و لزومن مربوط دانستنش به جنایتی، خیانتی، چیزی غیر قابل بیان و غیر قابل بخشش. و عادت کرده بودم به دیدن افرادی که همهی رفتارها و عادتهایشان را در کنترل صددرصد خودشان میبینند و معتقدند هیچ بخش غیر قابل پیشبینی و غیر قابل کنترلای در وجودشان نیست. ولی لاست، مثل همیشه عادتشکن بود. پر بود از پدرهای مطلقن بد (لاک، کیت، بن). پر بود از پدرهایی که بد نبودند، ولی ضعیف بودند، ناقص بودند، و خلاصه چندان باعث افتخار نبودند (جک، سان، هرلی، کلر، سایر، آرون، والت، شنون، ...) پر بود از مادرهای نهچندان فداکار و از جان گذشته (لاک، کیت، سایر، جین). لاست پر بود از گذشتههای پر رنج و پر حسرت، و آدمهایی که داشتن حداقلهای زندگی دیگران برایشان مثل رویا بود. پر بود از آدمهایی که بابت کارهایی که خیلیها با خونسردی یا حتی افتخار انجامشان میدهند، خروار خروار عذاب وجدان داشتند. جک برای اعترافی که علیه پدرش کرده بود، دزموند برای ترک کردن پنی، سان برای ارتباط خارج از ازدواجش، جین برای تن دادن به تبهکاری بهخاطر رسیدن به عشقاش، سعید برای شکنجههایش، و از همه بیمارگونهتر، مستر اکو... و انگار که آدمها را همین عذابوجدانهای ریز و درشتشان است که انسانتر و دوستداشتنیتر میکند. شاید مستر اکو را برای همین اینقدر دوست داریم، برای جدال کشندهای که تا دم مرگ باخودش داشت، برای اینکه در لحظهی آخر به این نتیجه رسید که I am not sorry for this, I am proud of this. I did not ask for the life that I was given, but it was givennonetheless. I did my best. نتیجهای که بقیهی آدمها با اعتمادبهنفس تمام، بهطور پیشفرض به آن رسیدهاند انگار...
لاست پر بود از لحظات دردناکی که آدمها میفهمیدند بسیاری از رفتارهایشان ریشههای عمیق در وراثت، گذشته و خیلی چیزهای دیگری دارد که در کنترل آنها نیست. کیت پدرش را برای این نکشت که مادرش را آزار میداد، زمانی کشت که فهمید آن موجود کثیف، پدر واقعیاش است و بخشی از وجود او، بدون آنکه خواسته باشد، از آن خمیره تشکیل شده، و درک این موضوع برایش بیش از هر چیز دیگری دردناک بود. سعید هر بار به خودش قول میداد دیگر کسی را شکنجه نکند و هر بار با نهایت شرمندگی مچ خودش را زمانی میگرفت که دوباره این کار را کرده بود. برای چارلی همیشه چیزی بود انگار، که وسوسهاش کند، بیارادهاش کند، و به او یادآوری کند که موجود ضعیف و ناتوانیست. لاک برای بهدست آوردن حداقلی از یک پدر، بارها و بارها به چاه افتاد...
لاست، داستان گذشتههاست و عملن زمانی به گذشتهی کسی نمیپردازد که قرار نیست اهمیت و اعتبار زیادی به او بدهد. هرچه قرار است به آدمی نزدیکتر شویم، بیشتر با گذشتهاش آشنا میشویم، و از آن مهمتر، بیشتر آدمی درگیر با گذشته مییابیمش. شاید برای همین است که وقتی چارلی بر همهی ضعفها و ترسهایش غلبه میکند و داوطلبانه به پیشواز مرگ میرود، بیش از هر زمان دیگر به گذشتهاش فکر میکند و نهایتن آن جملات فراموش نشدنی را می گوید:
It's the five best moments of my...sorry excuse for a life. My greatest hits. You know, memories, are all I've got.
بهگمانم لاست را بیش از همه، آنهایی دوست دارند که خاطراتْ ارزندهترین داراییشان است.
نظرات (۵)
طيب طيب الله احسنت بارك الله
خوب بود و دقيق. دوست داشتم :)
اخه چی بگم بازم عین همیشه........ممنونتیم رفیق!!
ممنون
فوق العاده بود
هوم. عالی بود. همیشه بعد از خواندنت انقدر به ذوق می آیم که چندباره می روم سراغ لاست. الان هم