pendik escort
ataşehir escort
Restbet
Restbet üye ol
Restbet giriş
Restbet kayıt
Restbet canlı bahis
Restbet yeni adresi
|
|||
درباره پرونده |
طراح و برنامهنویس: امیر فکرآزاد [ایمیل]
طراح لوگو: رضا عابدینی [سایت] [ایمیل]
نویسندگان:
طراح لوگو: رضا عابدینی [سایت] [ایمیل]
نویسندگان:
- امیرحسین هاشمی [ایمیل]
- حامد اوصانلوی [ایمیل]
- معین فرّخی [ایمیل]
- حمیدرضا رفعتنژاد [ایمیل]
- طوفان موسوی [ایمیل]
- کوشا خدابندهلو [ایمیل]
- آیین نوروزی [ایمیل]
- مصطفی اوصانلوی [ایمیل]
- ميعاد.ب [ایمیل]
- اديب فروتن [ایمیل]
- محدثه [ایمیل]
- آریا بخششی [ایمیل]
- آرش آرین [ایمیل]
- آریا باقر [ایمیل]
- محمّد میرزاعلی [ایمیل]
- سپینود ناجیان [ایمیل]
- علیرضا زارعی [ایمیل]
- علی حسینی [ایمیل]
- الف.میم [ایمیل]
- علیرضا صمدی [ایمیل]
- محمد میرزایی [ایمیل]
- شایان جاهد [ایمیل]
- اشکان خیلنژاد [ایمیل]
- زهرا غمناک [ایمیل]
- مجید منتظر مهدی [ایمیل]
- فرانک ادواردز [ایمیل]
- کسری ایزدفر [ایمیل]
- هادی نگارش [ایمیل]
- مریم آرطور [ایمیل]
- علی فرشچی [ایمیل]
- مهمان [ایمیل]
- پرورسیوس [ایمیل]
- شایان دادبین [ایمیل]
- حسین فلاح [ایمیل]
- neutrino [ایمیل]
|
|||
شوخیهای سالم ![]() |
![]() | کسری ایزدفر |
«تقدیم به روح پرفتوح آقا زلفعلی (رحم الله من یقرأ فاتحة مع الصلوات)»
یکی بود یکی نبود، زیر چشم آسمون بودش کبود. زلفعلی تو خونه نبود، زلفعلی تو کوچه نبود، زلفعلی ته پارک دم خونه، دمرو رو نیمکت خوابیده بود. خواب نبود بیدار بود، دراز بود و بیکار بود. پا رو پا گذاشته بود، دست زیر سر گذاشته بود. آواز بلند و ولوم حنجرهشو روی صد گذاشته بود. اوهوهوهوهو هی هی هی! چه صدای نکرهای. روی قشنگی هم نداشت، زلف فشونی هم نداشت. اینا بخوره توی سرش تلخ و بینمک بود، خمیده مثل خرک بود. چهرهی ترش دندون زرد، دستای چرک، آب دماغ زرت و زرت و زرت. بینیش کج و دستش کج، حسود و بخیل، گیج و علیل، خیره با چشمای تنگ، عینهکی یه الدنگ. پوست چروک، ابرو تُنُک، صداش خشن خش و خش و خش، لباش کلفت زش و زش و زش. خلاصه بیریخت و کچل عینهو حضرت اجل. با همهی اینا نمیکرد خونه بشینه که نکنه کسی اونو ببینه. نه آقا جان مگه دیوونه بود؟ مغز خر خورده و به درز دیوار خندیده بود. هرچی که زشتی داشت، به عوض رو داشت! پرروی محل بود، یکهبزن بود. صداش میکردن تُخس، نگاش میکردن با ترس. دستش سنگین بود خلاصه پروندهش ننگین بود. افتاده بودش دَمَر گُنده پسر، رو نیکمت پارک چهچه داده بود سر، گوش فلک شدش کر. هیچکی نبود اون دور و بر، حوصلهش رفته به سر. چیکار میکرد، چیکار داشت که میکرد، نه دختری کاکل زری نه پسر خیرهسری، انگاری همه رفتن بودن ددری. هوا که به این خوبی همه کجا رفتن یهویی؟ کسی نبود بزنه زری تا بخوره تو دهنی، نه مانتو تنگ نه کوتاه پس چشم بدوزه کجا؟ روزش که شب نمیشد تا از شرش پلیس خبر نمیشد. از این سر محله تا اون سر محله از آدم و اجنه، از کاسب تا رفتگر، اهل محل تا اهل شهر، کوچه بالا کوچه پایین، از گدا تا صاحبِ زر، همه بودن شاکی از دس زلفعلی، کرده بودن قاطی از دس زلفعلی. نفرین و ناله بود پشت سرش همه تو دل میگفتن خاک بر سرش، الهی پلیس با یک تیر کلاش، ننهش رو بنشونه عزاش، تریلی رد شه از روش، نشه جمعش کرد از کفپوش. آتیش بگیره جونش، رو زمین بریزه خونش. تیکه و پاره بشه، الهی آواره شه. دیریم و دیریم دی دی بدشو میخواستن خیلی. هیشکی نمیگفت یکبار، کاشکی نباشه سربار. آدم بشه الهی، راهش بدن به دربار. هیشکی دعاش نمیکرد، به اسم صداش نمیکرد، چیزی بهش نمیداد، قشنگ نگاش نمیکرد. ستاره پیشکش، یه سیاهچاله نداشت، شانس نَمَنه، پیشونیِ بلند قد پیاله نداشت. دور سرش هاله نبود، حرفاش برا کسی تازه نبود. باباش جایی کاره نبود، جواب سؤالاش آره نبود. عمو فیروز قر نمیداد پیشش، عمو نوروز عیدی نمیذاشت جیبش. یک کلام تاس قمار زندگیش خال نداشت، پرندهی خوشبختی اون بال نداشت. زلفعلی قصهی ما خسته بود، دلش از اینهمه نامردی شکسته بود. از خدا که قربونش برم تا مورچهی کف زمین، از معلم کلاس اول تا دختر عمه شهین، هیچکی محل نمیذاشت، هیچکی اونو نمیخواست. زلفعلی ناخواسته بود. تخم باباش که اشتباهی شکسته بود. مصداق پیشگیری بهتر از درمان بود، آب از جوی رفتهی در جریان بود. ننه داشت اما تو دلش جا نداشت. ننه نمیگفت قد قربون پسرم، ننه نمیگفت بهش قندک عسلم. ننه هیچ که نمیکرد نازش، بیشتر هم میداد آزارش. ننه هی ناله و نفرین میکرد، هی بروش اَختف و فین میکرد. ننه میگفت زلفعلی تو بمیری، که جوونی منو کردی پیری. ننه دق دل از شوهر داشت، در عوض خون به دل او میذاشت. زلفعلی تکنوبرقص یکهبزن، به عوض دعوا میکرد در کوی و برزن، اینطوری زلفعلی قُلدر شاخشکن، شخصیت نداشت قد ارزن. روزگار بد به او تاخته بود، رُک بگویم کارش ساخته بود. شده بود مثل اراذل اوباش، ننه میگفت که بمیرد ای کاش. اما زلفعلی این همه بد این همه تُخس، پک و پوزش بدتر از دُمب خروس. این روزهایش میگذشت به بیکاری، یعنی به چشم کسی نمیزد خاری. گوشهای دم به آواز میداد، شعرهایی بس جگرسوز میساخت. از بیعهدی یار گلهها میکرد، همه را از راز خویش آگاه میکرد. روزها شب میشد با آواز، دل تنگ زلفعلی نمیشد باز. این خبر مثل یه توپ ترکیده بود، با یک کلاغ و چهل کلاغ تو دهنا چرخیده بود. هر جا کسی سبزی پاک میکرد، سفره مینداخت، نذر ادا میکرد. هرجا چارتا چارقدگلی، پاک میکردند لوبیا چشم بلبلی. زنا تو کوچه دست به کمر، بچه بغل، مردا دور چارپایهی بقال محل. هرکسی چیزی میگفت، به سهم خودش زلفعلی رو سر میکوفت: با این همه بیرحمی و کجرفتاری، چشمم روشن، عاشق هم شده است آری. توی این اوضاع قمر در عقرب، نون خالی نیست که این بزنه سق. خاک بر سر هرکی به این دختر بده، مثل اینکه به روباه، کفتر بده. اما بعدش همه ترسید چشاشون، نگرانی موج زد تو نگاشون. اون کیه که زلفعلی عاشقشه، کیه که این نحس تو طالعشه. نکنه دخترِ تاج سرشون، نکنه این داغ بشینه رو پیشونیشون. همه تکتک شدند آمادهی پیکار، در عرضهی جنس دختر کردند احتکار. از اون ور زلفعلی هر روز ولو میشد رو نیکمت، اما کسی نبود تو کوچه، ای داد و ای لعنت! دوباره میزد زیر آواز زلفعلی، پوشیده بود اونروز شلوار مخملی. اونروز داشت میاومد کسی، که اهل محل دوستش داشتن بسی. بود عاقله مردی تنها و بیآزار، دوست داشت بدبختها رو کنه تیمار. صداش میزدن همه علی غصهخور، بس که بیشیله پیله بود و لخت و عور. تو غصهی همه همقصه بود، هرجا که غم بود آماده بود. یه نیگا کرد تندی به زلفعلی، پیش خودش گفت اوهو! عجب نرهخری. زلفعلی آش نخورده دهن سوخته، از خلوتی کوچه بود آشفته. توی فکرش با همه درآویخته بود، خون هر ناکسی ریخته بود، واقعیت را به خیال آمیخته بود، به خیالش باهوش و پدرسوخته بود. وقتی علی غصهخور دید این حال خرابش، خواست چیزی بگه برای صلاحش: زلفعلی غصه نخور خدا بزرگه، زلفعلی مویه نکن دنیا کوچیکه. زلفعلی نشین که عمر خیلی کوتاهه، زلفعلی عوضش قصه درازه. زلفعلی یه روزی نوبت من، نوبت توست، زلفعلی همهی کارها خودش میشه درست. زلفعلی یه روزی امثال تو رو شاه میکنن، دهن دشمناشونو پر کاه میکنن. زلفعلی یا علی بگو ظلم رفتنیه، با یاحسین فقط حقه که موندنیه. زلفعلی تو هم قشنگی زلفعلی، باب طبع اهل فرنگی زلفعلی. اینجا کسی چیزی بارش نیست زلفعلی، زیبایی تو رو حالیش نیست زلفعلی. من اگر دختر داشتم، دستشو تو دست تو میذاشتم. زلفعلی به حرف اینا نده گوش، قصههای ایرونی همه دارن پایان خوش. خلاصه از این چیزا که اگه کهکشون پُر شه باشون، ولی بخاری درنمیاد ازشون. گفت و گفت و گفت، ولی از زلفعلی هیچی نشنفت. زلفعلی بود توی احوال خودش، شعر میخوند قصه میگفت واسه دلش. همه شعرهای عشقی و آنچنانی، فقط به جای اسم محبوبش میگفت دمپایی. دست نوازش میکشید به سر دمپاییاش، انگاری جون دارن و زندگی میکنن باهاش. پشت سرهم ردیف میکرد حرفای زیرلاحافی، میگفت از بر و روی یک دمپایی صورتی. علی غصهخور، شاخ درآورده بود، توی کار روزگار مث خر مونده بود. با خشم و خشونت هی داد میزد، بس که گُر گرفته بود خودشو باد میزد. ای صاحب زمان بزنه تو کمرت، همه رو کردی عنتر منترت. این همه وقت خوندی از می و عشق، که حالا با دمپایی کُنی فِسق؟ به ساعتی نکشید که شهر خبر شد، از تعجب عقل همه دربهدر شد. ایها الناس کجایین که زلفعلی دگرباش شده، همه را ول کرده و دمپاییباز شده. همه باید که فکری کنیم، تا انگشتنمای این شهر نشدیم. همه ریشسفیدای محل جمع شدن، همه مدعی که از ننگ زلفعلی خم شدن. همه ریشدرازا و سبیلکلفتا، که از زناشون کار میکشیدن مث کُلفتا. همه اون بازاریای شیکمگنده، که پولاشونو قایم کرده بودن تو خُمره. همه مردای زندگیای اعیونی، که میکردن بعضی کارها پنهونی. همه پیرای زاهد با دستای خونی، که یادشون رفته بود لاتیای جوونی. همه آدما با مغزای عفونی، که حتی مخالف بودن با کفش کتونی. میخواستن که بکَنَن ریشهی این ننگ، تا بیشتر از این نشه نفسشون تنگ. یکنفر نکرد رگ غیرتو شل بُکُنه، فکر کنه که شاید دمپایی هم بتونه تنهایی کسی رو پُر بُکُنه. یکنفر نگفت آخه زندگی اون به من چه، اون که کاری نداره به من که. خلاصه از شوهرا عاقبتاندیشی، از زنا تو خونه نسخهپیچی. همه اونا که به زور باباشون، شده بودن مادر بچه هاشون. اونا که نشنیده بودن از عشق، حتی اندازهی یک جفت دمپایی سفت. میخواستن که بکَنَن ریشهی این ننگ، تا بیشتر از این نشه نفسشون تنگ. خلاصه دردسر ندم شمارو، بگم آخر این قصهی رئالو. یه روز اهل محل با تیر و کلنگ، مجهز به چیزایی مثل طناب و شیلنگ. رفتن گرفتن آقا زلفعلی، خوابوندنش رو صندلی. حسابی زدنش دستهجمعی، بستنش با طناب به چشمبرهمزدنی. دمپاییهاشو ازش گرفتن، تنها یادگار عشقشو جلو چشاش سوزوندن. زلفعلی اما داد نزد، هیچ نگفت، مثل یک مرده همونجا خُفت.
عاقبت زلفعلی بیدمپایی، دق کرد و مرد تو تنهایی.
زلفعلی نیک بیازار ولی آزرده نشو، روزگار ترا نیز شاد کند، روزی شاعری بینام ولی پرگوهر، اینچنین از تو یاد کند. هرچند که بسیار دیرست ولی، غُل و زنجیر ترا باز کند. روزی برسد که تنهایی و این ناکامیت، ساز ناکوکی را آواز کند. عاقبت، بین مردم همخونکُشِ پست، جایی برای تو نیز باز کند. زلفعلی مرده است اما باید، کسی زلفعلیها را ناز کند. والسلام.
نظرات (۴)
یکی بود یکی نبود، زیر چشم آسمون بودش کبود. زلفعلی تو خونه نبود، زلفعلی تو کوچه نبود، زلفعلی ته پارک دم خونه، دمرو رو نیمکت خوابیده بود. خواب نبود بیدار بود، دراز بود و بیکار بود. پا رو پا گذاشته بود، دست زیر سر گذاشته بود. آواز بلند و ولوم حنجرهشو روی صد گذاشته بود. اوهوهوهوهو هی هی هی! چه صدای نکرهای. روی قشنگی هم نداشت، زلف فشونی هم نداشت. اینا بخوره توی سرش تلخ و بینمک بود، خمیده مثل خرک بود. چهرهی ترش دندون زرد، دستای چرک، آب دماغ زرت و زرت و زرت. بینیش کج و دستش کج، حسود و بخیل، گیج و علیل، خیره با چشمای تنگ، عینهکی یه الدنگ. پوست چروک، ابرو تُنُک، صداش خشن خش و خش و خش، لباش کلفت زش و زش و زش. خلاصه بیریخت و کچل عینهو حضرت اجل. با همهی اینا نمیکرد خونه بشینه که نکنه کسی اونو ببینه. نه آقا جان مگه دیوونه بود؟ مغز خر خورده و به درز دیوار خندیده بود. هرچی که زشتی داشت، به عوض رو داشت! پرروی محل بود، یکهبزن بود. صداش میکردن تُخس، نگاش میکردن با ترس. دستش سنگین بود خلاصه پروندهش ننگین بود. افتاده بودش دَمَر گُنده پسر، رو نیکمت پارک چهچه داده بود سر، گوش فلک شدش کر. هیچکی نبود اون دور و بر، حوصلهش رفته به سر. چیکار میکرد، چیکار داشت که میکرد، نه دختری کاکل زری نه پسر خیرهسری، انگاری همه رفتن بودن ددری. هوا که به این خوبی همه کجا رفتن یهویی؟ کسی نبود بزنه زری تا بخوره تو دهنی، نه مانتو تنگ نه کوتاه پس چشم بدوزه کجا؟ روزش که شب نمیشد تا از شرش پلیس خبر نمیشد. از این سر محله تا اون سر محله از آدم و اجنه، از کاسب تا رفتگر، اهل محل تا اهل شهر، کوچه بالا کوچه پایین، از گدا تا صاحبِ زر، همه بودن شاکی از دس زلفعلی، کرده بودن قاطی از دس زلفعلی. نفرین و ناله بود پشت سرش همه تو دل میگفتن خاک بر سرش، الهی پلیس با یک تیر کلاش، ننهش رو بنشونه عزاش، تریلی رد شه از روش، نشه جمعش کرد از کفپوش. آتیش بگیره جونش، رو زمین بریزه خونش. تیکه و پاره بشه، الهی آواره شه. دیریم و دیریم دی دی بدشو میخواستن خیلی. هیشکی نمیگفت یکبار، کاشکی نباشه سربار. آدم بشه الهی، راهش بدن به دربار. هیشکی دعاش نمیکرد، به اسم صداش نمیکرد، چیزی بهش نمیداد، قشنگ نگاش نمیکرد. ستاره پیشکش، یه سیاهچاله نداشت، شانس نَمَنه، پیشونیِ بلند قد پیاله نداشت. دور سرش هاله نبود، حرفاش برا کسی تازه نبود. باباش جایی کاره نبود، جواب سؤالاش آره نبود. عمو فیروز قر نمیداد پیشش، عمو نوروز عیدی نمیذاشت جیبش. یک کلام تاس قمار زندگیش خال نداشت، پرندهی خوشبختی اون بال نداشت. زلفعلی قصهی ما خسته بود، دلش از اینهمه نامردی شکسته بود. از خدا که قربونش برم تا مورچهی کف زمین، از معلم کلاس اول تا دختر عمه شهین، هیچکی محل نمیذاشت، هیچکی اونو نمیخواست. زلفعلی ناخواسته بود. تخم باباش که اشتباهی شکسته بود. مصداق پیشگیری بهتر از درمان بود، آب از جوی رفتهی در جریان بود. ننه داشت اما تو دلش جا نداشت. ننه نمیگفت قد قربون پسرم، ننه نمیگفت بهش قندک عسلم. ننه هیچ که نمیکرد نازش، بیشتر هم میداد آزارش. ننه هی ناله و نفرین میکرد، هی بروش اَختف و فین میکرد. ننه میگفت زلفعلی تو بمیری، که جوونی منو کردی پیری. ننه دق دل از شوهر داشت، در عوض خون به دل او میذاشت. زلفعلی تکنوبرقص یکهبزن، به عوض دعوا میکرد در کوی و برزن، اینطوری زلفعلی قُلدر شاخشکن، شخصیت نداشت قد ارزن. روزگار بد به او تاخته بود، رُک بگویم کارش ساخته بود. شده بود مثل اراذل اوباش، ننه میگفت که بمیرد ای کاش. اما زلفعلی این همه بد این همه تُخس، پک و پوزش بدتر از دُمب خروس. این روزهایش میگذشت به بیکاری، یعنی به چشم کسی نمیزد خاری. گوشهای دم به آواز میداد، شعرهایی بس جگرسوز میساخت. از بیعهدی یار گلهها میکرد، همه را از راز خویش آگاه میکرد. روزها شب میشد با آواز، دل تنگ زلفعلی نمیشد باز. این خبر مثل یه توپ ترکیده بود، با یک کلاغ و چهل کلاغ تو دهنا چرخیده بود. هر جا کسی سبزی پاک میکرد، سفره مینداخت، نذر ادا میکرد. هرجا چارتا چارقدگلی، پاک میکردند لوبیا چشم بلبلی. زنا تو کوچه دست به کمر، بچه بغل، مردا دور چارپایهی بقال محل. هرکسی چیزی میگفت، به سهم خودش زلفعلی رو سر میکوفت: با این همه بیرحمی و کجرفتاری، چشمم روشن، عاشق هم شده است آری. توی این اوضاع قمر در عقرب، نون خالی نیست که این بزنه سق. خاک بر سر هرکی به این دختر بده، مثل اینکه به روباه، کفتر بده. اما بعدش همه ترسید چشاشون، نگرانی موج زد تو نگاشون. اون کیه که زلفعلی عاشقشه، کیه که این نحس تو طالعشه. نکنه دخترِ تاج سرشون، نکنه این داغ بشینه رو پیشونیشون. همه تکتک شدند آمادهی پیکار، در عرضهی جنس دختر کردند احتکار. از اون ور زلفعلی هر روز ولو میشد رو نیکمت، اما کسی نبود تو کوچه، ای داد و ای لعنت! دوباره میزد زیر آواز زلفعلی، پوشیده بود اونروز شلوار مخملی. اونروز داشت میاومد کسی، که اهل محل دوستش داشتن بسی. بود عاقله مردی تنها و بیآزار، دوست داشت بدبختها رو کنه تیمار. صداش میزدن همه علی غصهخور، بس که بیشیله پیله بود و لخت و عور. تو غصهی همه همقصه بود، هرجا که غم بود آماده بود. یه نیگا کرد تندی به زلفعلی، پیش خودش گفت اوهو! عجب نرهخری. زلفعلی آش نخورده دهن سوخته، از خلوتی کوچه بود آشفته. توی فکرش با همه درآویخته بود، خون هر ناکسی ریخته بود، واقعیت را به خیال آمیخته بود، به خیالش باهوش و پدرسوخته بود. وقتی علی غصهخور دید این حال خرابش، خواست چیزی بگه برای صلاحش: زلفعلی غصه نخور خدا بزرگه، زلفعلی مویه نکن دنیا کوچیکه. زلفعلی نشین که عمر خیلی کوتاهه، زلفعلی عوضش قصه درازه. زلفعلی یه روزی نوبت من، نوبت توست، زلفعلی همهی کارها خودش میشه درست. زلفعلی یه روزی امثال تو رو شاه میکنن، دهن دشمناشونو پر کاه میکنن. زلفعلی یا علی بگو ظلم رفتنیه، با یاحسین فقط حقه که موندنیه. زلفعلی تو هم قشنگی زلفعلی، باب طبع اهل فرنگی زلفعلی. اینجا کسی چیزی بارش نیست زلفعلی، زیبایی تو رو حالیش نیست زلفعلی. من اگر دختر داشتم، دستشو تو دست تو میذاشتم. زلفعلی به حرف اینا نده گوش، قصههای ایرونی همه دارن پایان خوش. خلاصه از این چیزا که اگه کهکشون پُر شه باشون، ولی بخاری درنمیاد ازشون. گفت و گفت و گفت، ولی از زلفعلی هیچی نشنفت. زلفعلی بود توی احوال خودش، شعر میخوند قصه میگفت واسه دلش. همه شعرهای عشقی و آنچنانی، فقط به جای اسم محبوبش میگفت دمپایی. دست نوازش میکشید به سر دمپاییاش، انگاری جون دارن و زندگی میکنن باهاش. پشت سرهم ردیف میکرد حرفای زیرلاحافی، میگفت از بر و روی یک دمپایی صورتی. علی غصهخور، شاخ درآورده بود، توی کار روزگار مث خر مونده بود. با خشم و خشونت هی داد میزد، بس که گُر گرفته بود خودشو باد میزد. ای صاحب زمان بزنه تو کمرت، همه رو کردی عنتر منترت. این همه وقت خوندی از می و عشق، که حالا با دمپایی کُنی فِسق؟ به ساعتی نکشید که شهر خبر شد، از تعجب عقل همه دربهدر شد. ایها الناس کجایین که زلفعلی دگرباش شده، همه را ول کرده و دمپاییباز شده. همه باید که فکری کنیم، تا انگشتنمای این شهر نشدیم. همه ریشسفیدای محل جمع شدن، همه مدعی که از ننگ زلفعلی خم شدن. همه ریشدرازا و سبیلکلفتا، که از زناشون کار میکشیدن مث کُلفتا. همه اون بازاریای شیکمگنده، که پولاشونو قایم کرده بودن تو خُمره. همه مردای زندگیای اعیونی، که میکردن بعضی کارها پنهونی. همه پیرای زاهد با دستای خونی، که یادشون رفته بود لاتیای جوونی. همه آدما با مغزای عفونی، که حتی مخالف بودن با کفش کتونی. میخواستن که بکَنَن ریشهی این ننگ، تا بیشتر از این نشه نفسشون تنگ. یکنفر نکرد رگ غیرتو شل بُکُنه، فکر کنه که شاید دمپایی هم بتونه تنهایی کسی رو پُر بُکُنه. یکنفر نگفت آخه زندگی اون به من چه، اون که کاری نداره به من که. خلاصه از شوهرا عاقبتاندیشی، از زنا تو خونه نسخهپیچی. همه اونا که به زور باباشون، شده بودن مادر بچه هاشون. اونا که نشنیده بودن از عشق، حتی اندازهی یک جفت دمپایی سفت. میخواستن که بکَنَن ریشهی این ننگ، تا بیشتر از این نشه نفسشون تنگ. خلاصه دردسر ندم شمارو، بگم آخر این قصهی رئالو. یه روز اهل محل با تیر و کلنگ، مجهز به چیزایی مثل طناب و شیلنگ. رفتن گرفتن آقا زلفعلی، خوابوندنش رو صندلی. حسابی زدنش دستهجمعی، بستنش با طناب به چشمبرهمزدنی. دمپاییهاشو ازش گرفتن، تنها یادگار عشقشو جلو چشاش سوزوندن. زلفعلی اما داد نزد، هیچ نگفت، مثل یک مرده همونجا خُفت.
عاقبت زلفعلی بیدمپایی، دق کرد و مرد تو تنهایی.
زلفعلی نیک بیازار ولی آزرده نشو، روزگار ترا نیز شاد کند، روزی شاعری بینام ولی پرگوهر، اینچنین از تو یاد کند. هرچند که بسیار دیرست ولی، غُل و زنجیر ترا باز کند. روزی برسد که تنهایی و این ناکامیت، ساز ناکوکی را آواز کند. عاقبت، بین مردم همخونکُشِ پست، جایی برای تو نیز باز کند. زلفعلی مرده است اما باید، کسی زلفعلیها را ناز کند. والسلام.
نظرات (۴)
اصلا انتظار چنین چیز خوبی نداشتم. بسیار عالی بود.فقط یک نکته آنهم خیلی بیخود. تاسی که امثال زلفعلی می ریزند. خال ندارد و در حقیقت یک استخوان گوسفند است.
خيلي خوب بود
بسیار خوب و تک و شخصیت دار!!!!براوو
حتی میشه باهاش همذات پنداری زیادی هم کرد.
وقتی رو نیمکت تک و تنها نشسته .