pendik escort
ataşehir escort
Restbet
Restbet üye ol
Restbet giriş
Restbet kayıt
Restbet canlı bahis
Restbet yeni adresi
|
|||
درباره پرونده |
طراح و برنامهنویس: امیر فکرآزاد [ایمیل]
طراح لوگو: رضا عابدینی [سایت] [ایمیل]
نویسندگان:
طراح لوگو: رضا عابدینی [سایت] [ایمیل]
نویسندگان:
- امیرحسین هاشمی [ایمیل]
- حامد اوصانلوی [ایمیل]
- معین فرّخی [ایمیل]
- حمیدرضا رفعتنژاد [ایمیل]
- طوفان موسوی [ایمیل]
- کوشا خدابندهلو [ایمیل]
- آیین نوروزی [ایمیل]
- مصطفی اوصانلوی [ایمیل]
- ميعاد.ب [ایمیل]
- اديب فروتن [ایمیل]
- محدثه [ایمیل]
- آریا بخششی [ایمیل]
- آرش آرین [ایمیل]
- آریا باقر [ایمیل]
- محمّد میرزاعلی [ایمیل]
- سپینود ناجیان [ایمیل]
- علیرضا زارعی [ایمیل]
- علی حسینی [ایمیل]
- علیرضا صمدی [ایمیل]
- الف.میم [ایمیل]
- محمد میرزایی [ایمیل]
- شایان جاهد [ایمیل]
- اشکان خیلنژاد [ایمیل]
- زهرا غمناک [ایمیل]
- مجید منتظر مهدی [ایمیل]
- فرانک ادواردز [ایمیل]
- کسری ایزدفر [ایمیل]
- هادی نگارش [ایمیل]
- مریم آرطور [ایمیل]
- علی فرشچی [ایمیل]
- مهمان [ایمیل]
- پرورسیوس [ایمیل]
- شایان دادبین [ایمیل]
- حسین فلاح [ایمیل]
- neutrino [ایمیل]
|
|||
مهاجمان فضا ![]() |
![]() | آریا بخششی |
«برادران! سالها پیش از بهوجود آمدن مکتب کلمبیا (Kolombia) بر روی این کرهی خاکی،
پلنگِ صورتی به همان چیزی میاندیشیده که امروز کلمبیا. اکنون زمانِ آن فرا رسیده که حقایق را دریابید و با دوستانِ خود بیش از پیش یکرنگ شوید...» جیمز ریچاردسون
۱. مدتی پیش از تعطیلات عید بود که ناگهان به خودم آمدم و دیدم خودم، برادرم و دیگر دوستانِ بازیباز، درگیر و بدمعتادِ قسمت جدید و تازهاضافهشده به Pro evolution Soccer شدهایم (این همان Winning Eleven قدیمی است، همان که پای ثابت «کلوپ سونی»رفتنهایمان بود).
نام این قسمت جدید هست: یک افسانه شوید.
برای آنها که اینکاره هستند عرض نمیکنم، توضیحاتی که در ادامه مینویسم برای آنهاست که میخواهند بدانند این چه فرقی با همان ورژنهای فوتبالهای قدیمی خودمان دارد:
برای شروع هرکس تکبازیکن خاص خودش را با ویژگیهای ظاهری و اسم و فامیل و خصال نیک و بد میسازد، بازیکنی هفدهساله که تازه اول زندگی حرفهایش است. این بازیکن با اولین بازیای که از خود در یک تیم درپیت محلی ارائه میدهد، اسباب توجه مراکز کشف استعداد باشگاههای دیگر را فراهم میکند و جذب یکی از باشگاههای نیمهدرپیتی میشود که به او اولین پیشنهادهای حرفهای فوتبال را میدهند.
بازیکن وارد فوتبال حرفهای میشود و دشت آغاز...
طی هر بازی، تواناییهای بازیکن ما افزایش مییابد و پله پله حرکت میکند تا اوجی درخور یک افسانه بگیرد. این به بازی شما بستگی دارد که بخواهید یک افسانه شوید، در حد تیم ملی شوید، یا به یک زندگی نیمهحرفهایِ شکستخورده و الکی رضایت دهید. (که این آخری خداییاش پیش نمیآید، چون اصل حال بازی به این است که شکست نخوریم. چون چیزی به نام Save وجود دارد که در زندگی واقعی نیست).
شما یک نفر هستید در تیمی یازدهنفره. توپی را که به شما میرسد باید قدر بدانید و از تکتک فرصتها استفاده کنید. گاهی گلزنیِ صرف لازم است، گاهی بازیسازی، زمانی تیزبازی و مردهخوری، اگر پایش بیفتد باید بعضی جاها عقدهای بازی در بیاورید و مدام از بازیکنانتان بخواهید به شما پاس بدهند که شما گل بزنید.
خلاصه قهرمان ما رشد میکند و حرفهای و حرفهایتر میشود تا شاید زمانی به یک افسانه مبدل شود...
۲. به این فکر میکردم که خب، همه دلشان میخواهد در زندگی واقعی افسانه شوند. چه کسیست که از بهترینبودن بدش بیاید و چه کسیست که این را نخواهد. اما مسأله اینست که چه کسی میتواند...
همهکس شرایط و توانایی و استعداد (که به آن بیاعتقادم ولی می نویسمش) و پشتکار و توانایی تحمل سختیهای این راه، یعنی راه برتر و اولبودن را ندارند.
منِ نوعی اگر در همین سنی که هستم و با همین شرایطی که در حال حاضر دارم به ناگه تصمیم بگیرم مثلاً افسانهای شوم در قلمروی فوتبال بینالمللی، یا اینکه کاماندویی کاردرست شوم که یک تیم کامل S.W.A.T زیر دستش است (و با در نظر نگرفتنِ شرایط و حقایق)، دچار توهمی غیرقابلانکار شدهام.
میخواهم این را بگویم که منِ نوعی، در بسیاری از امور تحتِ جبر هستم (چه با انتخابهایم تا به الآن و چه اموری که بدون مشورت من انجام میشوند) و رک و پوستکنده نمیتوانم در بسیاری از امور و عرصهها حرفی برای گفتن داشته باشم.
مثلاً با توجه به شرایط فیزیکیام و با توجه به اینکه استخوانبندیم به مراحل نهایی خود رسیده، نمیتوانم در ورزشی که نیازِ واضح و آشکاری به شرایط فیزیکی و جسمانی بهتری دارد حرفی برای گفتن داشته باشم. یا به خاطر شخصیت شکلگرفتهام، احساس میکنم و میفهمم خیلی از کارها به من نیامده، چه برسد به اینکه بخواهم طعم افسانهشدن را در این امور بچشم...
اما خب، هنرْ این امیددهندهی همیشگی بشر به زندگی، سرزمین دیگری و مأمنیست برای تحمل هستی؛ نزدیککنندهی انسان به آرزوهایش و نزدیککنندهی ایدئالهای دستنیافتنی به انسان.
۳. تا مدتی، صبحها وقتی از خواب بیدار میشدم اولین چیزی که به آن فکر میکردم «ادواردو کاسیو» بود. (Eduardo Casio. نام بازیکنی که من ساخته بودم. او ۱۹ ساله است. اصل و نسبی اسپانیایی دارد و در حال حاضر در اینتر توپ میزند. همینجا لازم به تذکر میدانم که اسم بازیکن برادرم هم «ساجدی» - بدون اسم کوچک و همینجوری ساجدیِ خالی - بود. ساجدی در حال حاضر با ۲۱سال سن در رئال مادرید بازی میکند و کاپیتان تیم ملی ایران است و بدجوری خفن...).
به این فکر میکردم که «دیگر امروز یکجوری بازی میکنم که تا آخرِ فصل بهترین بازیکن لیگا اسپانیولا شوم و بارسلون برای گرفتنم خیز بردارد» یا «مبلغ قرارداد فعلاً برایم اهمیتی ندارد، مهم اینست که نود دقیقهای شوم» یا «من امروز رویِ این «دیوید ویا» ( رقیب من بود در باشگاهی که در ۱۸سالگی در آن بازی میکردم) را کم می کنم.»
و با کمال تأسف...
به این کمتر فکر میکردم که امروز، من - یعنی شخص من در دنیای واقعی - به کدام کارهایم باید برسم.
چه برنامهای باید برای خودم بریزم برای تقویت فلان علایق یا تواناییهایم... درست برنامهای شبیه به برنامهای که بازیکنم طی میکند برای پیشرفتش.
دیگر به جای اینکه به برنامهای مدون برای خودم و برای پیشرفت خودم - در کاری که میخواهم در آن حرفهایتر شوم - فکر کنم، به فکر برنامههای «ادواردو کاسیو»ی - راحتپیشرفتکن - بودم و طوری برنامه میریختم که انگار قرار است خودم جای او توی زمین باشم...
این درست که من ممکن است به خاطر آنکه نمیتوانم فوتبالیست شوم از تجربهی شبیهسازی حرفهایِ آن لذت میبردم و این اصولاً اشکالی ندارد، اما بیشتر از آن فکر میکنم که من خیلی ناخودآگاه، مفتونِ موفقیتی شده بودم که طیِ این بازی به من سرایت میکرد. انگار که این خودم باشم که دارد مدارج پیشرفت را مثل کَره در مینوردد...
این بود تراژدیِ من در این ایام...
۴. تمامی این اتفاقات و تجربیات در این زمان نسبتاً کوتاه من را به سمت نوشتن نقدکی در بررسی این فرآیند - فرآیند تحلیلرفتنِ واقعیت و روآمدن واقعیتی کاذب در ذهنِ یک بازیکننده - سوق داد. مر این نقدک را نام، «بوجودآمدن باور خودتوانمندی کاذب در بازیکننده بواسطهی بازیهای کامپیوتری» است...
... جای این نقد را خالی گذاشتم چون که به نظرم تمامی مواد خام آن ارائه شده و حتی هر ذهن تنبلی با اندک حساب سرانگشتی به سادگی متوجه میشود چهها که نمیخواستم در این نقد بگویم...
پینوشت:
وظیفهی خود میدانم که برای جلوگیری از سوءتفاهمات احتمالی به نکتهای اشاره کنم:
انسان همیشه در پی علاقهی ناخودآگاه و در راستای میلِ باطنی و مبهم و مرموز و البته جذبکننده به بعضی از امور، دست به ارتکاب آنها میزند.
انسانِ در معرضِ این امور قرارگرفته آنقدر به کاری که انجام میدهد علاقه و اعتقاد دارد که در پیِ نقد وضعیت خود نیست. یا حتی اگر زمانی کوچکترین تلاشی برای نقدکردن وضعیت خود بکند فوراً از کارش پشیمان میشود (آدمِ خیلی منطقی خب کارش درست است و راجع به او صحبت نمیکنم).
بنابر این ابتدا عمل انجام میشود و پس از گذشت زمان و دورشدن تدریجی از زمان وقوعِ آن خودبهخود منطق جای خود را به آن میل درونی و احساس - که در جستجوی چرایی نیست و فقط و فقط حرکت میکند - میدهد.
مرحلهی نقد دقیقاً در همینجا صورت میگیرد؛ نقدی بر اساسِ تجربیات و خاطراتِ بهجامانده از عمل انجامشده.
ابن نقد - که در اینجا آمده - برای این نیست که ویدئوگیمها را زیر سوال ببرد، بلکه به لایههای نادیدنی و ژرفی اشاره میکند که شخصِ در معرض عمل قرار گرفته - که در اینجا شخصیست که لذت موفقیت در بازی را به موفقیت در زندگی خودش ترجیح داده - حال به دلیل راحتتربودنِ آن یا به دلیل تجربهی فضای جدیدی که در واقعیت زندگی وجود ندارد یا به هر دلیل دیگر میخواهد باشد - آن را درک نمیکند.
او اصولاً برایش اهمیتی ندارد که همین لایههای عمیق و ناخودآگاه هستند که او را هدایت میکنند و در واقع در شرایطِ مناسب و به تعبیر بهتر شرایطِ باثباتی قرار گرفته که به خود زحمت نمیدهد خودش را نقد کند و در اعماق خودش به دنبال چیزی بگردد و دردِ حقیقت را در خودش جستجو کند، چرا که چه بسا فرآیندی که او درگیرش شده، برای همین دررفتن از دردِ حقیقت است.
این نوع نقدها با اینکه ممکن است حقیقت داشته باشند، اما در مقابلِ آن میل پنهان درونی زور بسیار کمی دارند.
این درست شبیه شرایط کسیست که مخدّر مصرف میکند یا شرایط یک دائمالخمر.
اگر با استناد به آمار و دلایل هم به او ثابت کنیم که اینکار با وجود احساس سودمندیِ گذرایش، ضرری حتمی و غیرقابلجبران بر بدنش میگذارد، اصلاً اهمیتی نمیدهد. چون اصلاً در شرایط فکریای نیست که به خود زحمتِ اهمیتدادن به این موضوع یعنی «سلامتی» را بدهد.
همهی اینها را گفتم که بفهمید من هم انسان هستم و شرایط بالا در مورد من هم صادق است.
اگر فکر میکنید از «تراژدی ایام عید» درس گرفتهام کور خواندهاید؛ جای شما خالی دیشب نخوابیدم و تا پنجِ صبح داشتم Become a legend بازی میکردم. دیشب با تیم ملی اسپانیا فاتح جام جهانی ۲۰۱۰ افریقای جنوبی شدیم و من با خاطرهای خوش از داد و هوارهای Puyol وقتی جام را در هوا تکان میداد و فریاد میکشید و همچنین با مدال طلا به بستر رفتم.
با کمال تأسف میبینیم که من خودم یکی از همان خرابهای دائمالخمر معتاد هستم...
«هیچکس علوّ مقامِ نوشتههای خود را ندارد. بهترین نتیجهی فعالیتهای ذهنی در کتاب مندرج است حال آنکه نقایص و عیوبی که مؤلف در زندگی روزانهی خود بدانها دچار است، در کتاب دیده نمیشود.» هربرت اسپنسر
نظرات (۸)
پلنگِ صورتی به همان چیزی میاندیشیده که امروز کلمبیا. اکنون زمانِ آن فرا رسیده که حقایق را دریابید و با دوستانِ خود بیش از پیش یکرنگ شوید...» جیمز ریچاردسون
۱. مدتی پیش از تعطیلات عید بود که ناگهان به خودم آمدم و دیدم خودم، برادرم و دیگر دوستانِ بازیباز، درگیر و بدمعتادِ قسمت جدید و تازهاضافهشده به Pro evolution Soccer شدهایم (این همان Winning Eleven قدیمی است، همان که پای ثابت «کلوپ سونی»رفتنهایمان بود).
نام این قسمت جدید هست: یک افسانه شوید.
برای آنها که اینکاره هستند عرض نمیکنم، توضیحاتی که در ادامه مینویسم برای آنهاست که میخواهند بدانند این چه فرقی با همان ورژنهای فوتبالهای قدیمی خودمان دارد:
برای شروع هرکس تکبازیکن خاص خودش را با ویژگیهای ظاهری و اسم و فامیل و خصال نیک و بد میسازد، بازیکنی هفدهساله که تازه اول زندگی حرفهایش است. این بازیکن با اولین بازیای که از خود در یک تیم درپیت محلی ارائه میدهد، اسباب توجه مراکز کشف استعداد باشگاههای دیگر را فراهم میکند و جذب یکی از باشگاههای نیمهدرپیتی میشود که به او اولین پیشنهادهای حرفهای فوتبال را میدهند.
بازیکن وارد فوتبال حرفهای میشود و دشت آغاز...
طی هر بازی، تواناییهای بازیکن ما افزایش مییابد و پله پله حرکت میکند تا اوجی درخور یک افسانه بگیرد. این به بازی شما بستگی دارد که بخواهید یک افسانه شوید، در حد تیم ملی شوید، یا به یک زندگی نیمهحرفهایِ شکستخورده و الکی رضایت دهید. (که این آخری خداییاش پیش نمیآید، چون اصل حال بازی به این است که شکست نخوریم. چون چیزی به نام Save وجود دارد که در زندگی واقعی نیست).
شما یک نفر هستید در تیمی یازدهنفره. توپی را که به شما میرسد باید قدر بدانید و از تکتک فرصتها استفاده کنید. گاهی گلزنیِ صرف لازم است، گاهی بازیسازی، زمانی تیزبازی و مردهخوری، اگر پایش بیفتد باید بعضی جاها عقدهای بازی در بیاورید و مدام از بازیکنانتان بخواهید به شما پاس بدهند که شما گل بزنید.
خلاصه قهرمان ما رشد میکند و حرفهای و حرفهایتر میشود تا شاید زمانی به یک افسانه مبدل شود...
۲. به این فکر میکردم که خب، همه دلشان میخواهد در زندگی واقعی افسانه شوند. چه کسیست که از بهترینبودن بدش بیاید و چه کسیست که این را نخواهد. اما مسأله اینست که چه کسی میتواند...
همهکس شرایط و توانایی و استعداد (که به آن بیاعتقادم ولی می نویسمش) و پشتکار و توانایی تحمل سختیهای این راه، یعنی راه برتر و اولبودن را ندارند.
منِ نوعی اگر در همین سنی که هستم و با همین شرایطی که در حال حاضر دارم به ناگه تصمیم بگیرم مثلاً افسانهای شوم در قلمروی فوتبال بینالمللی، یا اینکه کاماندویی کاردرست شوم که یک تیم کامل S.W.A.T زیر دستش است (و با در نظر نگرفتنِ شرایط و حقایق)، دچار توهمی غیرقابلانکار شدهام.
میخواهم این را بگویم که منِ نوعی، در بسیاری از امور تحتِ جبر هستم (چه با انتخابهایم تا به الآن و چه اموری که بدون مشورت من انجام میشوند) و رک و پوستکنده نمیتوانم در بسیاری از امور و عرصهها حرفی برای گفتن داشته باشم.
مثلاً با توجه به شرایط فیزیکیام و با توجه به اینکه استخوانبندیم به مراحل نهایی خود رسیده، نمیتوانم در ورزشی که نیازِ واضح و آشکاری به شرایط فیزیکی و جسمانی بهتری دارد حرفی برای گفتن داشته باشم. یا به خاطر شخصیت شکلگرفتهام، احساس میکنم و میفهمم خیلی از کارها به من نیامده، چه برسد به اینکه بخواهم طعم افسانهشدن را در این امور بچشم...
اما خب، هنرْ این امیددهندهی همیشگی بشر به زندگی، سرزمین دیگری و مأمنیست برای تحمل هستی؛ نزدیککنندهی انسان به آرزوهایش و نزدیککنندهی ایدئالهای دستنیافتنی به انسان.
۳. تا مدتی، صبحها وقتی از خواب بیدار میشدم اولین چیزی که به آن فکر میکردم «ادواردو کاسیو» بود. (Eduardo Casio. نام بازیکنی که من ساخته بودم. او ۱۹ ساله است. اصل و نسبی اسپانیایی دارد و در حال حاضر در اینتر توپ میزند. همینجا لازم به تذکر میدانم که اسم بازیکن برادرم هم «ساجدی» - بدون اسم کوچک و همینجوری ساجدیِ خالی - بود. ساجدی در حال حاضر با ۲۱سال سن در رئال مادرید بازی میکند و کاپیتان تیم ملی ایران است و بدجوری خفن...).
به این فکر میکردم که «دیگر امروز یکجوری بازی میکنم که تا آخرِ فصل بهترین بازیکن لیگا اسپانیولا شوم و بارسلون برای گرفتنم خیز بردارد» یا «مبلغ قرارداد فعلاً برایم اهمیتی ندارد، مهم اینست که نود دقیقهای شوم» یا «من امروز رویِ این «دیوید ویا» ( رقیب من بود در باشگاهی که در ۱۸سالگی در آن بازی میکردم) را کم می کنم.»
و با کمال تأسف...
به این کمتر فکر میکردم که امروز، من - یعنی شخص من در دنیای واقعی - به کدام کارهایم باید برسم.
چه برنامهای باید برای خودم بریزم برای تقویت فلان علایق یا تواناییهایم... درست برنامهای شبیه به برنامهای که بازیکنم طی میکند برای پیشرفتش.
دیگر به جای اینکه به برنامهای مدون برای خودم و برای پیشرفت خودم - در کاری که میخواهم در آن حرفهایتر شوم - فکر کنم، به فکر برنامههای «ادواردو کاسیو»ی - راحتپیشرفتکن - بودم و طوری برنامه میریختم که انگار قرار است خودم جای او توی زمین باشم...
این درست که من ممکن است به خاطر آنکه نمیتوانم فوتبالیست شوم از تجربهی شبیهسازی حرفهایِ آن لذت میبردم و این اصولاً اشکالی ندارد، اما بیشتر از آن فکر میکنم که من خیلی ناخودآگاه، مفتونِ موفقیتی شده بودم که طیِ این بازی به من سرایت میکرد. انگار که این خودم باشم که دارد مدارج پیشرفت را مثل کَره در مینوردد...
این بود تراژدیِ من در این ایام...
۴. تمامی این اتفاقات و تجربیات در این زمان نسبتاً کوتاه من را به سمت نوشتن نقدکی در بررسی این فرآیند - فرآیند تحلیلرفتنِ واقعیت و روآمدن واقعیتی کاذب در ذهنِ یک بازیکننده - سوق داد. مر این نقدک را نام، «بوجودآمدن باور خودتوانمندی کاذب در بازیکننده بواسطهی بازیهای کامپیوتری» است...
... جای این نقد را خالی گذاشتم چون که به نظرم تمامی مواد خام آن ارائه شده و حتی هر ذهن تنبلی با اندک حساب سرانگشتی به سادگی متوجه میشود چهها که نمیخواستم در این نقد بگویم...
پینوشت:
وظیفهی خود میدانم که برای جلوگیری از سوءتفاهمات احتمالی به نکتهای اشاره کنم:
انسان همیشه در پی علاقهی ناخودآگاه و در راستای میلِ باطنی و مبهم و مرموز و البته جذبکننده به بعضی از امور، دست به ارتکاب آنها میزند.
انسانِ در معرضِ این امور قرارگرفته آنقدر به کاری که انجام میدهد علاقه و اعتقاد دارد که در پیِ نقد وضعیت خود نیست. یا حتی اگر زمانی کوچکترین تلاشی برای نقدکردن وضعیت خود بکند فوراً از کارش پشیمان میشود (آدمِ خیلی منطقی خب کارش درست است و راجع به او صحبت نمیکنم).
بنابر این ابتدا عمل انجام میشود و پس از گذشت زمان و دورشدن تدریجی از زمان وقوعِ آن خودبهخود منطق جای خود را به آن میل درونی و احساس - که در جستجوی چرایی نیست و فقط و فقط حرکت میکند - میدهد.
مرحلهی نقد دقیقاً در همینجا صورت میگیرد؛ نقدی بر اساسِ تجربیات و خاطراتِ بهجامانده از عمل انجامشده.
ابن نقد - که در اینجا آمده - برای این نیست که ویدئوگیمها را زیر سوال ببرد، بلکه به لایههای نادیدنی و ژرفی اشاره میکند که شخصِ در معرض عمل قرار گرفته - که در اینجا شخصیست که لذت موفقیت در بازی را به موفقیت در زندگی خودش ترجیح داده - حال به دلیل راحتتربودنِ آن یا به دلیل تجربهی فضای جدیدی که در واقعیت زندگی وجود ندارد یا به هر دلیل دیگر میخواهد باشد - آن را درک نمیکند.
او اصولاً برایش اهمیتی ندارد که همین لایههای عمیق و ناخودآگاه هستند که او را هدایت میکنند و در واقع در شرایطِ مناسب و به تعبیر بهتر شرایطِ باثباتی قرار گرفته که به خود زحمت نمیدهد خودش را نقد کند و در اعماق خودش به دنبال چیزی بگردد و دردِ حقیقت را در خودش جستجو کند، چرا که چه بسا فرآیندی که او درگیرش شده، برای همین دررفتن از دردِ حقیقت است.
این نوع نقدها با اینکه ممکن است حقیقت داشته باشند، اما در مقابلِ آن میل پنهان درونی زور بسیار کمی دارند.
این درست شبیه شرایط کسیست که مخدّر مصرف میکند یا شرایط یک دائمالخمر.
اگر با استناد به آمار و دلایل هم به او ثابت کنیم که اینکار با وجود احساس سودمندیِ گذرایش، ضرری حتمی و غیرقابلجبران بر بدنش میگذارد، اصلاً اهمیتی نمیدهد. چون اصلاً در شرایط فکریای نیست که به خود زحمتِ اهمیتدادن به این موضوع یعنی «سلامتی» را بدهد.
همهی اینها را گفتم که بفهمید من هم انسان هستم و شرایط بالا در مورد من هم صادق است.
اگر فکر میکنید از «تراژدی ایام عید» درس گرفتهام کور خواندهاید؛ جای شما خالی دیشب نخوابیدم و تا پنجِ صبح داشتم Become a legend بازی میکردم. دیشب با تیم ملی اسپانیا فاتح جام جهانی ۲۰۱۰ افریقای جنوبی شدیم و من با خاطرهای خوش از داد و هوارهای Puyol وقتی جام را در هوا تکان میداد و فریاد میکشید و همچنین با مدال طلا به بستر رفتم.
با کمال تأسف میبینیم که من خودم یکی از همان خرابهای دائمالخمر معتاد هستم...
«هیچکس علوّ مقامِ نوشتههای خود را ندارد. بهترین نتیجهی فعالیتهای ذهنی در کتاب مندرج است حال آنکه نقایص و عیوبی که مؤلف در زندگی روزانهی خود بدانها دچار است، در کتاب دیده نمیشود.» هربرت اسپنسر
نظرات (۸)
مرسی. خیلی وقت بود میخواستم یه چیزی درباره بازیای کامپیوتری تو ستونم بنویسم، نمیشد. این همون چیزی بود که میخاستم بگم.
این مطلبت یه جور دیگهای به دلم نشست. خیرهکننده بود!
آخرش خوب بود!
دید جالبی به قضیه داشتی.من تا حالا این طوری بش نیگا نکرده بودم.
عطیه تو همون دختری هستی که امروز یه جور دیگه ای کول و اسمارت شده بود؟
تو زندگی هر کسی باید اتفاقات مهمی بیفته تا بقهمه راه درست کدومه آریا..
الان تو سایتم...دوست داشتم پیشم بودی و با تمام وجود بغلت میکردم...رسما دوست دارم...
che mishe kard
inam iz jomle sharayete jazzab va goh gerefteye donya e ke har rooz faghat 24 saate
...va ba ye
migzare va ma nacharim ye raho entekhab konim ya noke damogho bebinim ya tahe akherato
albatte hich nazari raje be in ke kodumesh behtare nadaram